سیاهه 13
 
رسول مرادی

نون گرفتم بردم خونه، پیاده بودم، دلم می خواست قدم بزنم، داشتم برمیگشتم سرکار، توی مسیر برگشت رسیدم طرف خونتون، نمی دونی یهو چقدر دلم می خواست بیام زنگ خونتونو بزنم و بیام توی خونتون، تو توی خونه وُ خانواده ای بزرگ شدی که حالو هوای قصه ها رو داره وقتی خونتون رو می بینم یاد داستان های رومان ها می اُفتم، یاد اون صلحو صفای بین اعضای خانواده، اطلاع دارم که جَو خونه و خانوادتون این طور نیست ولی شکل خونتون اون حیاط زیبای خونتون... ، کاش میشد می تونستم بیام زنگو بزنم و تو پشت آیفون جواب می دادی، درو باز می کردیو با هم روی دوتا صندلی کنار به کنار هم می شستیمو صحبت میکردیم...   پیشنهاد میکنم حتماً رمان اشک لیلی رو بخونی اگه هم نداری هر وقت در آینده با هم ارتباط گرفتیم بهم بگو تا بهت بدم بخونی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
یک شنبه 17 آذر 1392برچسب:سیاهه,13,,,,,, :: 23:37
R.M

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها